در این شهر دچار انحطاط، پرندگان نیز بهسان ارواحی افسرده، از پرواز بازماندهاند و یادشان رفته است که چگونه باید بال بگشایند، درست مانند من که نمیدانم چگونه باید به تداوم این زندگی بیمعنا ادامه دهم.
هر شب، صدای تیکتاک ساعت، شبیه به سوهانی است که به آرامیبه ریشههای وجودم حمله میکند و هویتم را به تکههای گسسته و بیمعنا تبدیل میکند، در این دنیای سرد و بیرحم که انگار زمان خود را فراموش کرده است...
میدانی!!؟؟
گاهی زندگی، نه پیشرَویست، نه انتخاب؛
بلکه چرخیدنِ بیپایانِ زخمیست،
در جهانی که زبانش گم شده
و سکوت، تنها بیان ممکن است....
هر شب، پروانهای در قفس سینهام میمیرد و صبح، زخمیتازه متولد میشود - این چرخهٔ بیپایان منم....